کد خبر : 18098
تاریخ انتشار : یکشنبه 5 مرداد 1399 - 21:31
-

شهیدی که شهادتش را خبر داد..

شهیدی که شهادتش را خبر داد..

*شهیدی که شهادتش را خبر داد…*
درجاده ای طویل همه آدما دو به دو بدحجاب و بی حجاب، با چهره های دود گرفته،مسیری رابا مشقت وسختی طی میکردند.
خودم را اون میان دیدم که چادرم رو محکم گرفته بودم و برعکس مسیردیگران با آرامش خاطرو چهره ی عادی و عاری از دود راه میرفتم.
درکنارجاده که از دل بیابان میگذشت،چند درخت اُکالیپتوس را دیدم،باایستگاه اتوبوسی که مردی نظامی وزخمی روی آن نشسته بود.
خودم را به کنارجاده کشیدم و به سمت اون آقا رفتم.
همه جاتاریک بود و فضا خاکستری،فقط این قاب از حضور من و آن مرد و درخت و ایستگاه بودکه به رنگ عادی دیده میشد.
جلو رفتم، سلام دادم.
خواستم کمکش کنم که درپاسخ گفتند، این مسیری که درپیش داری را ادامه بده،زیرا ختم میشود به سعادت و خوشبختی …
دیگر اینکه من محسن جمالی هستم از روستای موردک، در سوریه شهید شده ام.
درهمین لحظه انسانی که انسان نبود و نور بود ونور بود ونور،در کنار ایشان قرارگرفت و دستی به شانه شان زد و گفت باید برویم،وقت رفتن است.
من که هم ترسیده بودم،هم مات مانده بودم و مبهوت، پرسیدم
شما که هستید؟ایشان فرمود من جبرائیل هستم و هردوی آنها به آسمان رفتند.
بازهم من ماندم و همان جماعت با چهره های دودگرفته مسیری که بایدتنها و برعکس راه دیگران طی میکردم.
بیدار شدم وبعدازنمازصبح تمام حواسم به خوابی بود که دیده بودم.
یعنی چه؟؟ آن لب تشنه،آن تن زخمی،آن اسم و نشان، آن فرشته…
گوشی را برداشتم کمی سرگرم باشم که با کمال تعجب پیامی را دیدم.
*محسن جمالی از روستای موردک در دفاع از حریم اهل بیت در سوریه به درجه شهادت نائل آمد*
این همان محسن بود و همان عکس و همان چهره..
همان شهیدی که شهادتش را اینگونه خبر داد…

شهید مدافع حرم محسن جمالی
*شهیدی که شهادتش را خبر داد…*
درجاده ای طویل همه آدما دو به دو بدحجاب و بی حجاب، با چهره های دود گرفته،مسیری رابا مشقت وسختی طی میکردند.
خودم را اون میان دیدم که چادرم رو محکم گرفته بودم و برعکس مسیردیگران با آرامش خاطرو چهره ی عادی و عاری از دود راه میرفتم.
درکنارجاده که از دل بیابان میگذشت،چند درخت اُکالیپتوس را دیدم،باایستگاه اتوبوسی که مردی نظامی وزخمی روی آن نشسته بود.
خودم را به کنارجاده کشیدم و به سمت اون آقا رفتم.
همه جاتاریک بود و فضا خاکستری،فقط این قاب از حضور من و آن مرد و درخت و ایستگاه بودکه به رنگ عادی دیده میشد.
جلو رفتم، سلام دادم.
خواستم کمکش کنم که درپاسخ گفتند، این مسیری که درپیش داری را ادامه بده،زیرا ختم میشود به سعادت و خوشبختی …
دیگر اینکه من محسن جمالی هستم از روستای موردک، در سوریه شهید شده ام.
درهمین لحظه انسانی که انسان نبود و نور بود ونور بود ونور،در کنار ایشان قرارگرفت و دستی به شانه شان زد و گفت باید برویم،وقت رفتن است.
من که هم ترسیده بودم،هم مات مانده بودم و مبهوت، پرسیدم
شما که هستید؟ایشان فرمود من جبرائیل هستم و هردوی آنها به آسمان رفتند.
بازهم من ماندم و همان جماعت با چهره های دودگرفته مسیری که بایدتنها و برعکس راه دیگران طی میکردم.
بیدار شدم وبعدازنمازصبح تمام حواسم به خوابی بود که دیده بودم.
یعنی چه؟؟ آن لب تشنه،آن تن زخمی،آن اسم و نشان، آن فرشته…
گوشی را برداشتم کمی سرگرم باشم که با کمال تعجب پیامی را دیدم.
*محسن جمالی از روستای موردک در دفاع از حریم اهل بیت در سوریه به درجه شهادت نائل آمد*
این همان محسن بود و همان عکس و همان چهره..
همان شهیدی که شهادتش را اینگونه خبر داد…

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.