یاداشت های ۱۰ روز محرم(۲)
ساعت ۵ بعدازظهر از خواب بیدار شدم اونقدر خسته بودمکه فکر کردم ساعت ۵ صبح بود، برای رفتن به تعمیرگاه عجله داشتم اخه اینقدر از اینکه ماشین زیر پام نیست اذیت شده بودم که دوست داشتم فقط ماشین رو تحویل بگیرم ،قبلا می گفتم بزار کار خوب برام انجام بدن وقتش مهمنیست ولی نمیدونم چرا
ساعت ۵ بعدازظهر از خواب بیدار شدم اونقدر خسته بودمکه فکر کردم ساعت ۵ صبح بود، برای رفتن به تعمیرگاه عجله داشتم اخه اینقدر از اینکه ماشین زیر پام نیست اذیت شده بودم که دوست داشتم فقط ماشین رو تحویل بگیرم ،قبلا می گفتم بزار کار خوب برام انجام بدن وقتش مهمنیست ولی نمیدونم چرا وقتی ما تحت فشار قرار می گیریم حرفهای قبلی رو فراموش می کنیم لیستی که تعمیرکار صبح برای گرفتن وسیله هایی که لازم داشت بهم داده بود از لوازم یدکی های زرگان گیر نیوردم بخاطر همین گفتم بعداز ظهر از چهاراه آبادان تهیه می کنم یک مورد که الان بین لوازم یدکی ها اونجا باب شده خیلی جالب بود به هر لوازم یدکی که سر می زدم میگفتن همین تازه تموم کردیم اخر اونقدر این حرف رو شنیدم که به یکی گفتم الااقل یک چیز جدید پیدا بگید بابا همه که همین رو میگن حالا ببینم شما کی این وسیله رو تموم کردید با خنده گفت همین نیم ساعت پیشت منم با خنده تلخ مسیر رو به سمت عامری کج کردم ، عامری یعنی همون “اهواز قدیم” حس و حال محرم و خاطرات دوران گذشته با محله عامری تفاوت زیادی با مناطق دیگه اهواز داره نزدیک غروب بود که پاتق “علی تگری” شلوغ شده بود وموکب ها درحال خدمت به مردم بودن سریع لوازم رو گرفتم و به سمت زرگان حرکت کردم تا زود به تعمیدکار تحویل بدم اما اونقدر تاخیر داشتم که تعمیرگاه تعطیل کرده بود بلافاصله به سمت خونه حرکت کردم در مسیر بیشتر از مواکب سد معبرهایی که در مسیر بودن و بازاری که به وسیله جونای بیکار که طبق گفته دوستان همه لیسانس و فوق لیسانس بودن به وجود آمده بود جلب توجه می کرد ،بعداز رسیدن به منزل شام رو خوردم با عجله به سمت پایگاه سالهای قبلی خودم یعنی “هیئت اصحاب الکساء” از هیئت خوب و فعال حرکت کردم برعکس سالهای قبل خلوت بود از بچه ها سوال کردمگفتن زیدان جبری و تیم دمام زنی به منطقه گلستان رفتند بعد از خوردن چای و قهوه به سمت ‘حسینیه اباعبدالله’ حرکت کردم دیر رسیده بودم و آخری روضه شیخ امیری فر بود که رسول بنی اسد تماس گرفت ،کجایی چرا جواب نمیدی : متوجه نشده بودم و گوشی روی بی صدا بود رسول ۴ بار تماس گرفته بود و گفت بیا سمت حسینیه “مرحوم سید مطر” گفتم اگر سعید بزاره خودم رو می سونم بعداز اتمام روضه به رسول زنگ زدم گفتم من دیگه نمی تونم پیاده بیام خودت بیا دنبالم اندازه همه روز هایی که ماشین داشتم و پیاده روی نکردم الان پیاده روی کردم و منتظر رسول شدم ….
ادامه دارد…
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰