کد خبر : 3756
تاریخ انتشار : شنبه 9 شهریور 1398 - 1:51
-

خاطره انشای رنج

خاطره انشای رنج

یک روز از سرِ کنجکاوی به بچه های کلاس دهم گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “به جای شهرتان حرفی بزنید. چند نفری از بچه ها نوشتن را زودتر شروع کردند اما آخر ماندند وخیلی هاج واج به هم نگاه می کردند که چه بنویسند یکی از آنها بلند گفت همه چیز را بگوییم؟

یک روز از سرِ کنجکاوی به بچه های کلاس دهم گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “به جای شهرتان حرفی بزنید.
چند نفری از بچه ها نوشتن را زودتر شروع کردند اما آخر ماندند وخیلی هاج واج به هم نگاه می کردند که چه بنویسند یکی از آنها بلند گفت همه چیز را بگوییم؟ گفتم چرا که نه، گفتن واقعیت ملموس تعارف که ندارد؟!
زمان ۳۰ دقیقه برای انشا تمام شد واغلب آمادگی داشتند بخوانند این بار تفاوت زنگ انشا با هفته های قبل در این بود که همه مشتاق بودند بخوانند بلاخره یاسمین را صدا زدم وقتی زجر ودرد خیابان‌های شهر را میگفت اشک چشمان وبغض گلویش را گرفته بود راستی رنج شهر را در اشک این دانش آموزم لمس میکردم وقتی دستمال کاغذی به او دادم که اشکش را پاک کند معصومانه گفت اشک شهرمان را چه کسی پاک خواهد کرد.؟!!!
چقدر درد آور است که این همه مدعی ولی شکستن به این سادگی!
این همه دل وقساوت به این شدت. آخر گفت “اللهم لا تسلط علینا ما لا یرحمنا”

✍اقاقیا. شهریور ۹۸

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.